Archive for 18 نوامبر 2009

h1

گردن به تبر باید داد،گیرم با تقلا

نوامبر 18, 2009

جناب خدا، فقط یک سوال دارم از شما: برده ات که من باشم جز درک این حس که زندگی اش مال خودش است و توی این لجن بزرگ می تواند تصمیمی بگیرد از تو چه می خواهد؟
جناب خدا، می خواستم بیایم و اینجا برایت حرف بزنم. از دهنی که از من گاییدی. از زندگی بی معنی ام که گیر کرده توی آن سال، از مسخره بازی که هی شروع میکنی که مرا برگردانی به خاطرات آن شهریور لعنتی. . ولی خب بیست سال زر مفت زدن کافی ست. من یک روز در سال، فردا را، تولدی که هیچوقت نبود را، می خواستم با کودکی ام تنها باشم و تو ریدی تویش. تو مرگ را توی دهنم کوبیدی که یادم بیاوری گه میخورم اگر فکر کنم جز برده تو بودن چیز دیگری هستم. حالا ببین: دیگر برایم مهم نیست که فردایم را میگیری یا تمام زندگی ام را. ببین! دیگر چیزی ندارم. حرفی بین ما نمانده. من برده تو ام. تمام شد. مید فینگرم را با تمام احترام به سمت تو، سرنوشت، زندگی و هر کثافتی که با آن بیست سال سرم را شیره مالیدی بلند میکنم! دیگر خرت نمی شوم.
یک دنیا خاطره ی عوضی توی مغزم رژه می روند و قشنگ فلش بک زده ام به دو سال قبل و گیر کرده ام همانجا. ناجور. وسط آنهمه آدم عوضی که از همه شان متنفرم و آنهمه گریه و درد و رنج دور و برم. باشد، به بازی احمقانه ی مسخره ات تا میتوانی بخند و لذت ببر. روزی که می آیم آنجا.. میدانی که نوبت من هم می شود ..